چه روزها گذشته است

که عقل در قفس نبود

و در گلو نفس نبود

مرا به جز نبودن و ندیدن خودم هوس نبود

برای پلک نحس دیده ام

به خرمنی غبار خس نبود.

 

 

چه روزها،چه روزها،

به روی مو دویده ام،

به قله های بو رسیده ام،

ز دست ابرها گرفته ام

و دامن پر از سراب سایه را کشیده ام

که در کنار کاروان راهیان طنین ناله ی جرس نبود.

 

 

چه روزها، چه روزها،

که له شدم به زیر بار زندگی

به پای خود شتافتم به سوی دار زندگی

ز خود برون شدم چو دود

من از فشار زندگی،

و لاابال و بی پناه مثل من مگس نبود.

 

 

چه روزها، چه روزها،

ندیده بوده ام نبودِ بوده را،

در  ز لطف و مهربانی و صفا گشوده را،

نگاه گرم غصه های سینه ام زدوده را

نسیم گردِ غم ز صورتم ربوده را

و یافتم

         که آن همه دعا عبث نبود!

 

شعر از:آقای اعظم خواجه اف(خجسته)